دلیل
بی هدف در کوچه پس کوچه های زندگی
قدم میزدم شاید
دلیلی بیابم برای نفس کشیدن
...تو را یافتم توُ
بهترین دلیل برای نفس کشیدنی
الماس باش
جدول مندلیف چندتا ستون ساده است که تقسیم شده اند به چندتا خونه و داخل هرکدومشون
مهمونی نشسته که همون عنصر سازنده ی مواد است.
سند یکی از این خونه هارو به اسم نوک مداد شما زده اند.همین نوک مداد شما از کربن است
و چون تحمل تب و تاب فشار را نداشته،نشسته است زیر سایه ی چوب در دستان شما.
کارش این است که چند خطی توی دفترتان بنویسد و بعد هم با چندتا آفتاب و مهتاب از حافظه
دفتر پاک شود.
خود مداد هم بعد از مدتی کوچک می شود و دیگر در دستمان جای نمی گیرد و حالت
مطلوبش می شود اینکه در تفکیک زباله ها بفرستیمش برای خرد شدن یا ساخت
زغال آتش.اما وقتی همین کربن زیر فشار صبوری کند می شود الماس و می نشیند
داخل موزه ها و گنجینه ها و کسی هم نمی تواند رویش قیمت بگذاردو همیشه هم
روی دست می نشیند نه زیر آن.
روزگار هم جزئی از طبیعت است و الماس وجود هیچ کس را شکل نمی دهد،مگر کسی که
تحمل همراه شدن با فشارهایش را داشته باشد. تاب و تحمل اگر داشته باشی برای بالا و
پایین ها و سرازیری و سربالایی ها محکم می شوی.
توی سرپایینی بیفتی یاد می گیری چطور کنترل سرعت داشته باشی، توی سربالایی
کم نیاوردن نفس، توی سطح هموارف یکنواخت رفتن را، و جاده نا هموار که باشد،مهارت
راه رفتن را می آموزی .
تنها اگر تاب بیاوری و با تمام سختی ها اجازه دهی تراش بخوری و صیقلت بدهند،وگرنه
مداد شدن و خط کشیدن روی چندتا ورق، کار چندان دشواری نیست.
الماس شدن ارزش اینها را دارد، به خدای روزگار اطمینان کنید.
فرشته
کودکی که آماده ی تولد بود،نزد خدا رفت واز او پرسید:می گویندفردا شما مرا به زمین می
فرستید،اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آن جا بروم
خداوند پاسخ داد:از میان بسیاری از فرشتگان،یکی را برای تو در نظر گرفته ام.او در انتظار
توست واز تو نگهداری خواهد کرد.
اماکودک که هنوز مطمئن نبود برود یا نه،به خداوند گفت:این جا در بهشت،من کاری جز خندیدن
و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زدو گفت:فرشته ی تو برایت آواز می خواند وهر روز به تو لبخند خواهد زد تو
عشق اورا احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.
کودک ادامه داد:من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم
خداوند اورا نوازش کردوگفت:فرشته ی تو زیبا ترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن
است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد وبا دقت وصبوری به تو یاد خواهد دادکه چگونه
صحبت کنی .
کودک گفت:وقتی میخواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟
خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت:فرشته ات دست هایت را کنار هم می گذارد و
به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک با نگرانی ادامه داد:اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شمارا ببینم
ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد وگفت:فرشته ات همیشه درباره ی من با تو صحبت خواهد کردو به تو راه
بازگشت نزد مرا خواهد آموخت،گرچه من همواره در کنار تو خواهم بود.
در این هنگام صداهایی از زمین شنیده شد و کودک می دانست که باید به زودی سفرش را
آغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:خدایا،اگر همین حالا باید بروم،لطفا نام
فرشته ام را به من بگو.
خداوند شانه ی اورا نوازش کرد و پاسخ داد:نام فرشته ات اهمیتی ندارد،به راحتی
می توانی اورا مادر صدا کنی.
ماسه و کف
برای همیشه براین سواحل قدم میزنم. میان ماسه هاوکف ها.مد دریا آثار پایم را محو خواهد کردوباد،کف دریارا از بین خواهد برد.اما دریا و ساحل تا ابد جاودانه باقی خواهد ماند.
چه کسی؟
گاهی وقتا ازنردبون میری بالا تادستتو به خدا برسونی،غافل از این که خدا اون پایین ایستاده و پایه ی نردبونو گرفته که نیفتی
ممنون از نظرتون
|
امتیاز مطلب :
|
تعداد امتیازدهندگان :
|
مجموع امتیاز :